امروز برگه های نظر سنجی رسید به دستم. از آن نظر سنجی های دوست داشتنی که برنامه اش هر سال برقرار است. یک سری برگه ی باریک که به هم منگنه شده اند و بالای همه شان اسم من نوشته شده. تند و تند آن ها را می خوانم و بهشان فکر می کنم.
نفر اول نوشته تو یک مغول، هم سرویسی خوب و فردی متفکر هستی. با خودم فکر می کنم هر چه باشم هم سرویسی خوبی نیستم. چون صبح ها آن قدر غرق افکار و خیالاتم هستم که حال و حوصله ی حرف زدن با کسی را ندارم و عصر ها هم آفتاب پدرم را در می آورد. مجبورم بی حال بیفتم روی صندلی عقب سرویس و بین آن همه دود و ترافیک و زیر آفتاب ، روی خودم تمرکز کنم و حواسم باشد که یک وقت سرم درد نگیرد. اگر هم حالم خوب باشد، حرفی برای گفتن ندارم. چون همیشه راننده ی سرویس را مثل یک جاسوس می دانم که گوش هایش را تیز کرده و تک تک کلماتی را که می گویم به خاطر می سپارد.به خاطر همین نمی توانم خاطره تعریف کنم یا قاه قاه بخندم و راجع به مردی که صبح توی آسانسور دیده ام چرت و پرت بگویم. فقط می توانم راجع به گرمی هوا یا فیلم های جدید سینما حرف بزنم. آن هم مگر چند جمله می شود؟ نهایتا بیست جمله که اگر هر کدام 15 ثانیه طول بکشد روی هم می شود 5 دقیقه حرف زدن. بعد از آن دیگر حرفی ندارم. پس من هم سرویسی خوبی نیستم. چون کسی می تواند یک هم سرویسی خوب یاشد که بتواند آدم را با حرف هایش سرگرم کند.
نفر بعدی نوشته امیدوارم روزی کتابی را که تو نوشته ای بخوانم. از ترس به خودم می لرزم و با خودم فکر می کنم اگر نتوانم یک نویسنده شوم، باید قید تمام دوستان و هم کلاسی های نازنینم را بزنم.باید بروم جایی خودم را گم و گور کنم که مردمش ندانند من خیال نویسنده شدن داشته ام و فکر کنند حتی موقع نوشتن انشا های مدرسه هم کم می آورده ام.
یک نفر گفته ایول اقتدار. دلم می خواهد گریه کنم چون یاد روزی می افتم که یکی از معلم ها از دستم آن قدر عصبانی شد که از مدرسه قهر کرد و رفت. من هم آن قدر ناراحت شدم و از درون له شدم که وسط راهرو کلاه سوییشرتم را انداختم روی صورتم و با تمام وجود گریه کردم. با خودم فکر می کنم من همان آدم مقتدری هستم که بعضی ها فکر می کنند؟
یکی نوشته تو جوگیر هستی. مطمئنم درست ترین جمله در مورد من همین است. به تمام روز هایی فکر می کنم که جو گیر شده ام. بعد هم از سر جو گیری تصمیم گرفته ام و کاری کرده ام. اصلا فکر می کنم بیشتر زندگی ام را در جو گذرانده ام. از سر جو گیری با عده ای دوست شده ام، نمایشنامه نوشته ام، تئاتر بازی کرده ام، رفته ام اردو، مهمانی داده ام، عضو شورای دانش آموزی شده ام، کتاب خوانده ام، چیزی خریده ام، قول داده ام و هزار کار دیگر و همگی به خاطر این که موقع انجامشان جو من را گرفته بود. آخرین بار هم که جو گیر شدم همین امروز بود. رفتیم سینما، برای دیدن فیلمی که قبلا دیده بودم. فکر کنم حتی موقع مرگ هم جوگیر شوم و زودتر از بقیه جانم را بدهم به ملک الموت.
امروز برگه های نظر سنجی دوست داشتنی که رسید به دستم، نشستم برای خودم نقشه کشیدم. نقشه ی زندگی ام تا سال بعد. آن موقع یک سال که گذشت، برگه های جدید می رسد به دستم و می فهمم که هنوز هم دیگران فکر می کنند من هم سرویسی خوبی هستم یا نه. و این که نویسنده می شوم و مقتدر هستم و از همه مهم تر:
آیا هنوز یک جـــــــــــــــــــوگـــــــــــــــیــــــــــــــــر حرفه ای هستم یا نه؟
...
هشت ماه
من شما را می شناسم.
اعتماد
یک لیوان شربت
نامه ای به دوست آمریکایی ام
ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
عجیب
سرانجام
[عناوین آرشیوشده]